قلعه خون اشام ها
چرت و پرت ( <-PostCategory-> )

سلام من باز اومدم با یه چرت وپرت دست نویس خودم امید وارم خوشتون بیاد

___________________________________________________________________________________________________________پیر مرد عصا زنان به طرف ما اومد دندان های زردش باعث نشده بود چهره اش دوست داشتنی به نظر نیاید روی سبزه ها ی مرطوب نشست  در حالی که دستانش رو روی اتش گرم میکرد گفت من نمیفهمم چطور تو این سرما این جا اردو زدید من که میبینید تو این جا بزرگ شدم اماشما ....... وسط حرفش پریدم گفتم بیخیال فقط یه روز ه تو قول دادی امشب برامون یه قصه تعریف کنی او در حالی که دستانش رو بهم میمالید و لبخند مهربونی میزد گفت البته : موجودات دیگه ای هم هستن که ما هیچ وقت نمیبینیشون اما دلیل نمیشه نباشن مثل موجودی که دیدنش تاوان داره از چشماش شرارت میباره او هر لحظه اوج میگرفت چشمای قر مزشون دندونای نیششون پوست قهوه ای کشیدشون کسایی که دیدنشون تو اون حالت جز مرگ چیزی نداره غر زدم کجای این داستانه هان گفت معرفی لازمه داستانم به موقع شروع میشه دیگه اثری از اون لبخندمهربون نبود درخشش ماه تو چشمای پیرمرد ادم میلرزوند ادامه داد غذای او ترس تاریکی وانسان لحظه ای درنگ کرد اما ادامه داد سه نفر بودن که حس میکردن خیلی شجاعن برا همین رفتن تو کوهستان اردو زدن و ساکت شد چه جالب عین ما سه نفر بودن دوباره ادامه داد هوای سرد تحمل کردن ترس به جون خریدن اونا یه پیرمرد دیدن ازش خواستن نصفه شب براشون قصه بگه .......هان ترس تمام وجودم پر کرد اما نباید میترسیدم گفتم ادامه ی حکایت گفت خودتون میفهمین بعد چشماش به قرمز تغییر کرد حیکل چاغش بینهایت لاغر شد پوستش مثل یک تیکه ی چرم به پشتش چسبید هر سه نا مون زبانمون بند اومده بود در لحظه ای به سمت ما حمله کرد گفت امیدوارم از گفتن داستان خودتون به خودتون خوشتون بیاد.........


+ نوشته شده در جمعه 30 آبان 1393برچسب:,ساعت 9:36 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 9:36" > چرت و پرت


مطلب پایینی نوشته من یکم تو هم تو هم شد اما اشکال نداره خوش حال میشم نظرتون راجب نوشتنم بگین 

                   امضا:خون اشام:-) 


+ نوشته شده در پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:,ساعت 13:33 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 13:33" >


چرت و پرت ( <-PostCategory-> )

 

خودم در اغوش گرفتم اشکام مرتب از

گونه هام

 

 

پایین میچکید نفس حبس شدم بیرون

فرستادم چند

 

روزبود تو این زندان بودم

 

 

یک هفته دوهفته یا.......

 

 

صدای قدم هایی نگاهم

 

 

به سمت بالا کشوند یکی از

 

 

اونا بود ردای سیاه با

 

 

طرح هایی از اتیش چه مسخره

 

 

 

قبلا عاشق این نوع لباس بودم اما حالا ..،،،،،،،،،، من

 

 

میون جمعی برد وسایل عجیب قریب

 

 

رداهای سیاه بلند

 

 

همه همه گیج ترم میکرد من وسط

 

دایره ای برد

 

 

همون جا از شدت ضعف زانو زدم

 

 

حرکات اون ها من یاد جادوگرا توی فیلم ها مینداخت

 

ضعفم بیش تر میشد

 

 

 

به دود سیاه خیره شدم یکی از اون ها گفت

 

 

یک بدن اماده ی تسخیر بدن انسان ها

 

 

و نیروی جن

 

 

ها از ما لشکری قدرت مند خواهد حالا وقتش که

 

 

اخرین نفر از جن ها به ما ملحق شه

 

 

وصدای هم همه

 

 

شادی اون ها به ترسم هر لحظه دامن میزد 

 

 

که لحظه ای دود سیاه به من یورش برد ومن برای

 

 

 

همیشه تسخیر شدم

_______________________________________________یه چرت و پرت دستنویس دیگه خوش حال میشم نظرت راجع به نوشته هام بگی 

امضا خون اشام


+ نوشته شده در پنج شنبه 29 آبان 1393برچسب:چرت و پرت ,ساعت 12:33 توسط vampire |

مطالب پيشين
چرت و پرت , ساعت 12:33" > چرت و پرت



+ نوشته شده در جمعه 23 آبان 1393برچسب:,ساعت 15:24 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 15:24" >


باحاله نه ( <-PostCategory-> )


+ نوشته شده در جمعه 23 آبان 1393برچسب:,ساعت 9:40 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 9:40" > باحاله نه


چرت و پرت ( <-PostCategory-> )

سیاهی شب فضای وهم اور گورستان وهم اورتر کرده یک قدم جلو میره  قلبش گویی میخواد سینه اش رو بشکافه اما اون مصمم تره به قبر ها نگاه میکنه دنباله یه اسم بالاخره پیداش میکنه قبر سفید وکوچکی جلوی قبر زانو میزنه دستش روی خاک میکشه هنوز از بارون ظهر مرطوب بغضش فرو میده اما اینبار موفق نمیشه کارش یه دیوونه گی اما چیکار کنه اون یه مادره با بیلی که اورده قبر میشکافه به نوزاد کوچک کفن پیچ شده اروم برش میداره سعی میکنه حرفای جادوگر به یاد بیاره باید معجون روی نوزاد خالی کنه ومنتظر باشه تا زنده شه همین بود نه اما مطمعن بود که یه چیز دیگه هم هست... معجون از توی کیفش درمیاره اما همون موقع سوز عجیبی پشتش میگره اهمیت نمیده میخواد شروع کنه که صدایی توی سرش فریاد میزنه اینکار نکن اگرنه اهمیت نمیده لابد وجدانشه  سرما دوباره تمام بدنش میگیره وتوی سرش هشدار هشدار روی زمین زانو میزنه جسم سفیدی از مقابلش رد میشه و توی گوشش فریاد میزنه بهت هشدار داده بودم نفسش تنگ میشه معجون جادوگر میشکنه وتنگ میشه داره میمیره که در اخرین لحظه یاد هشدار جادوگر پیر میوفته مواظب ارواح محافظ باش سرش گیج میره و........

صبح روز بعدجسد زنی همراه با بچهی مرده ای در گورستان پیدا میشه وتنها عکس العمل مردم لابد جنون گرفته بوده اخه ی زن بیچاره ! 

بازم یه چرت و پرت دیگه خخخ میدونم استعداد نویسندگی ندارم اما خب بیکاریه دیگه به خاطر قلم بدم من ببخشید 


+ نوشته شده در پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:چرت و پرت ,ساعت 19:19 توسط vampire |

مطالب پيشين
چرت و پرت , ساعت 19:19" > چرت و پرت


چرت و پرت ( <-PostCategory-> )

ارام از گور برمیخیزد انعکاس گورستان در چشمان سرخش بینظیر است به همه جا نگاه میکند دنبال قربانیست بیشتر کسانی که در گور خوابیدند شکار شده توسط او هست  لذت میبرد وقتی گوشت نرم انسان ها زیر دندانش میرود لذت میبرد وقتی انسان ها فریاد میزنند زامبی /!!!!نوشته شده توسط بنده 


+ نوشته شده در پنج شنبه 22 آبان 1393برچسب:چرت و پرت,ساعت 16:8 توسط vampire |

مطالب پيشين
چرت و پرت, ساعت 16:8" > چرت و پرت


!!!!!!!!!!! ( <-PostCategory-> )

شاید برای خیلی ها ماورا مسخره باشه 

اما کاش یاد بگیرن به نظر هر کسی احترام بذارند چون واقعا برای بعضی ها عین خودم ماوراء واقعا محترمه........... 

درضم یه چیزی خدمتتون خون اشام متعلق به ماورا نیست یه موجود افسانه ای:-

ماورا فقط جن و روح نیست بلکه خیلییییییییییی بزرگ  


+ نوشته شده در یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:,ساعت 14:20 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 14:20" > !!!!!!!!!!!



+ نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:,ساعت 17:56 توسط vampire |

مطالب پيشين
, ساعت 17:56" >